شاید وقتش رسیده که بگم :
اومدنم اینجا برای رهایی از تنهایی بود که مثل بختک افتاده بود روی زندگیم …گفتنش برای گدایی کردن نیست ،برای ترحم که اصلاً ! اگر حالت گرفته میشه می تونی نخونی! مجبورت که نکردن بیایی ، میتونی به ثانیه ای صفحه را ببندی و بری و مطمئن باشی که کسی دلخور نشده از آمدنت و یا رفتنت …
یه روزگاری زندگیم دو رو داشت یه روی آن پر بود از همه کسانی که دوستشون داشتم و اونا هم و اما روی دیگه آن «تنهایی » که همه ازش غافل بودند ! هیچکس نمی دونست که چقدر تنهام به غیر از یه دوست پائیزی …
میگفت :نگرانم از روزی که تنهاتر از این بشی که هستی !
لحظه شکستن قرار نیست همیشه پرسر و صدا باشه ، گاهی در بی نهایت سکوت رخ میده … بدینسان تمام پنجره ها را بستم …دوباره برگشتم به خلوت سرای خودم این بار من بودم و پلی به باریکی یک تار نازک خیال… بیش از نیمی از نوشته ها اون سالها به اشاره ای سر انگشتان خسته پاک شد برای همیشه .
کمتر از دو ماه است که اینجا شروع به نوشتن کردم ، دوستان خوبی دارم که به آمد و شدشان انس گرفتم ،دل تنگشان می شوم وقتی چند روزی نباشند…
دلم برای صفا و محبت اندیشه مهربون که هر شب تعداد روزهای مانده به روز تولدم را بیادم میاورد ،
دلم برای گیر دادن های طاها به دلتنگی هایم گاه و بیگاه،
دلم برای وبلاگچی با وفا و مهربون با اون تیکه های آذری که خوب معنی اش را میدونه،
دلم برای محبتهای بی دریغ آزاده و کوچولوهای دوست داشتنی اش ،
دلم برای کلام سروش که همیشه مودبانه هست و مهربان ،
دلم برای روح آزاد دختر ایران ، سمیرای دوست داشتنی ،
دلم برای پسرک بازیگوشی که عاشق مسیحاست برای یوسفم،
و برای کسانی که اسم نمی برم تا اسم «ترا » هم در میانشان پنهان کنم
دلم برای همه اینها به نوشتن ادامه میده …
پ.ن : این تنهایی بیش از حدی بود که در انتظارش بودم …
پ.ن : بدین وسیله اعلام میکنم شب زنده داران وبلاگستان معلوم شدند :وبلاگچی ، سروش و طاها… ساعت 3:30 نصف شب خواب ندارید شماها ؟ یه چند دقیقه بیشتر نبود این پست و برداشتمش ! خوبه فقط یه پست بود نه بیشتر…
طاها جان تا گیر ندادی بگم که بعضی تیکه های این مطلب ( را که دیشب برداشته بودم ) برای خودم نگه داشتم …
Read Full Post »