وقتی آدمی باشی که به همه چی دیر رسیده باشی ،مثل گربه میشی که از هر جایی پرتت کنند چهار چنگولی میای رو زمین خدا ! و زمین خدا برای من خاطراتمه تلخ و شیرین ، دور و نزدیک …
چهارده ساله ای بودم ظریف و نازک، یکی از همون روزهایی بود که باور داشتم که مرد نباید گریه کنه ، مرد اگه عاشق شد باید تو دلش بریزه و اگه دلش رفت پی یه کمان ابرو ، غصه اش از تو چشمهاش بشه خوند اما کلامی ازش نشنید … اولین بار بود که زادگاهم رفته بودم یه روستا که اون موقع متروک نبود . عروسی حیدر ،یکی از آشنایان دور، بود به رسم و رسوم آذری با تموم جزئیاتش …هر شب مجلسی بر پا و عاشق ها با سازشون و حکایتها شادی و شور را به همه هدیه میکردند. جمع نسوان هم در تاریکی شب از پشت بام خانه ها به تماشای مجلس مردانه می نشستند . دخترکان نوجوان محو دیدار دلداده های خویش و در اندیشه اینکه کی و کجا روسری رنگ و وارنگشون را سر راه یار بندازند و عیان کنند که میلی به یار هست در دلشون ! و این نشانه ای بود که جوان بداند وقت آن رسیده که یار خویش را برباید !مخصوصاً اگر خانواده دختر کمی ناز میکردند در جواب دادن …
من مهمان و امانت بودم در خانه میزبانانی که واقف بودند به عشقی که در قلب جوانی مهمان که همسفر ما شده بود و نگران که نکند …
فصل قیزل گل بود (گل سرخ محمدی) بود و من مست غرور … وسوسه سوارکاری در دل دشت و رها شدن در دست باد را داشتم .به دشت مغان میماند زادگاه من … مش سکنیه ،خاله پدرم بود، مسن تر از همه ، مهربون و دوست داشتنی و خوش صحبت ، بقچه اش را که باز کرد مثل این بود که از در یه باغ رفته باشی تو ، بوی عطر و گلهای رنگ وارنگ شال و لباسها …
یه روسری سرم انداخت ، سفید بود با گلهای به رنگ قیزل گل ( صورتی پر رنگ ) پیشونی م را بوسید و گفت :
قیزل گل کیمی اولما ، اوریم ده بیر گونده سولما ،بیر عمرو بویی وفان سورسین*…
روسری که هرگز گره نخورد و دست کوچکم بر روی آن نشست که ناغافل در سر راهه عاشقی جا نماند…
* : مثل گل سرخ نباش ، در قلبم به روزی پژمرده نشو ، یک عمر وفای تو جاری باشه…
پ.ن : برای رضا میلانی که یک عاشقانه کهنه را برایم تازه کرد…
این پستت حال و هوای فیلم «سارای» رو داشت
……………………………………………………
دقیقاً همینطوره ، فقط من.نتونستم موسیقی اش را هم همراهش بذارم …
اما تو هنوزم عاشقی..عاشق گذشته..
ما هر کدوم گذشته خوبی داشتیم..مخصوصا وقتی با دشت و باغ گره بخوره..حالا هم درگیره دنیای آدم بزرگا و سختی های شهرهای خاکستری شدیم..با آدمای خاکستری که رسم و رسوم گذشته و اون آدمای مربون رو فراموش کردن..
شاید ما قربانی باشیم..قربانی دنیایی که اول میاد قشنگی هاشو نشون می ده بعد یهو زشت می شه..رسمش اینه..
پس به چی زنده ایم؟..شاید همین مرور خاطرات و امید..امید؟؟……..
این پست شبیه یه فیلمی بود که در یه دشت می گذشت..یه رویا!!