یادش بخیر اولین بار که زری خانوم را دیدم ، داشت تو کوچه رقص پا بازی میکرد یه شلوار دمپا گشاد ،که اون روزها مد بود ،پوشیده بود گوشه های روسری شو زیر موهای بلندش گره زده بود و هر بار که میپرید بالا روسری اش یه کم دیگه می رفت عقب … آقا جون داشت با بابای زری سر صحبت را باز میکرد تا قرار خواستگاری را بذاره، دستم را محکم گرفته بود که ازش دور نشم، نه گذاشتمو نه برداشتم پابرهنه دویدم تو وسط حرفشون و جلوی باباش گفتم : من خوشم اومد از زن عموی تازه … بابام و خدا بیامرز باباش دوستای خوبی بودن، خندیدن و گفتند مبارکه ایشاله… و این جوری شد که نه چک زدیم و نه چونه زری شد عروس خونه .
زری خانم هنوز پانزده سالش نشده بود ، لاغر و ریزه میزه ، روزخرید عروسی هر چی گشتن لباس اندازه تنش پیدا نشد که نشد، خانم سادات که بهش میگفتیم زن دایی با این که اصلاً نسبتی نه سببی نه نسبی با ما نداشت اما بزرگ تر همه بود و هیچ کس رو حرفش حرف نمیزد گفت نگران نباشید براش قشنگترین لباسو می دوزم ،یه پارچه زری بافت براش خریدن و خانوم سادات که همیشه دست بخیر بود لباس عروس را دوخت. زری خانوم طفلکی خیلی خوشحال بود فکر میکرد اینم یه بازیه بازی که سختر از رقص پا نیست !
دوره نامزدیشون خیلی طول نکشید آخه باباش آدم خاکی بود که خاکهاشو نتکونده بود و به رگ غیرتش بر میخورد دخترش نامزد بمونه!!! .
مهریه زری خانم هزارتومن بود اونم بابابزرگم گفت: با این مهریه زری مستطیع حج میشه و از سر و ته اش زد تا مهریه زری شد 990 تومان…
همه چی خیلی زود سر و سامان گرفت و دو هفته آخر را یادم اهل خونه با زری بازیگوش تمرین میکردند که وقتی عاقد ازش میپرسه: عروس خانم، بنده وکیل ام شما را به عقد … در بیاورم ، اون باید بگه بله …
روز عقد و عروسی یکی بود، یه روز از روزهای اسفند ماه ، زری شاد بود که نو نوار شده، از چادرش، از زری های لباس عروسی اش که برق میزد کلی حال میکرد . تو اتاق عقد که نشست پای سفره ،مادرش یه نیشگون از بازوش گرفت که چادرش را بکشه روی صورتش و شیطونی نکنه و یادش نره که چی باید جواب بده . عمو مجید مرد میانسالی بود که از زنش جدا شده بود قد بلند و با ابهت ، کنار زری که نشست عاقد وارد اتاق شد و تا دهنش را وا کرد که بگه عروس خانم … یه دفعه زری چادرش را از صورتش کنار زد و با صدای بلند گفت : بعله!
آخوند که هنوز کلام تو دهنش مونده بود حیرت زده لبخندی زد و به مزاح گفت : خوش بحالت آقا داماد ،مثل اینکه عروس خانم دواطلب تشریف دارند!
زری خانم الان که مادر بزرگ شده وقتی از اون روز یاد میکنه میخنده و میگه : منه خاک بر سر فکرمیکردم اون مراسم یه بازی که هر زودتر بگه بعله برنده میشه !
پ.ن: شاید یه نگاه ساده و یه جواب ساده برای زندگی کفایت میکنه …
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
عجب 🙂