Feeds:
نوشته
دیدگاه


ای حرمت ملجا ئ درماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده

پ.ن :از اون غروبهایی بی پدر و مادری هست که یاد اموات بی آنکه بخواهم رهایم نمیکند … مادر بزرگ را از همه بیشتر یاد دارم اگه بود میگفت : «بالا بیر آز حلوا پیشیر بو آغشام اوللرین گوزی یولدا» …

با اجازه یاسی

یه سال گذشت ،آوریل پارسال بود که یاسی از این جا پرکشید به خیال زندگی که یه لنگه پا ایستاده بود دم در …

آدمها به همون راحتی که تو دنیای مجازی به دنیا میآن ، دوست پیدا میکنن ، دل می بندن ،عاشق میشن ، وارد وادی هایی میشن که آدمش نیستند ، از زندگی تا سیاست و … و به همون راحتی هم به همه اینا میگن خداحافظ و می روند سی خودشون یه خونه دیگه ، یه سایت دیگه یه وبلاگ دیگه و شاید وبلاگهای دیگه … اما بعضی ها هم مثل من ترجیح میدن عمرشون تو این وادی به سر بیاد تا شاید یه کمی تو دنیای واقعی جای خودشون را پیدا کنند.
یاسمین حدیث مهر برای همیشه با این اسم و این وبلاگ و وبلاگ نویسی خداحافظی میکنه و می ره رد زندگیش که مدتهاست منتظر رو یه لنگه پا ایستاده تو چهارچوب در …
رسوم زمونه
با صدای حمید هامون عجب به دلم نشست این دم رفتن …
عزت زیاد

زیر بارون قدم زدن اونم کنار ساحل زیر چتر تاریکی شب بخوای نخوای هوایی میکنه آدم را که از ته دل داد بزنه و بگه
آخدا بزرگی ات را شکر ،مخلصتیم به قد تموم روزهایی که هستی را هستی دادی
دلم برای تو تنگ شده ، بی واسطه و بی بهونه هواتو کردم ،
خوبه تو خلوت من و تو هیچ کس را راه ندادی ،
این منم همان » کالمیت بین ید الغسال» به هر کجا میخواهی ببر …

و اینک بهار

image757
این سفره عید من بود ،سبزه و سمنو و ماهی قرمز نداشت ، حس خونه را نداشت ، اسکناس نو لای قرآن نبود که بعد سال تحویل به تبرک عیدی بدم ، سرد بود و یه انتظار همیشگی کنارش ایستاده بود و با خودش میگفت :امسال هم نشد شاید سال دیگه شاید …

پ.ن: سروش عزیز در وبلاگش تحت عنوان ترین های 87 نوشته :که من غمزده ترینم به علت دپسردگی و افسردگی های فشرده و پیاپی ام در دیار غربت! دمش گرم گل گفته نه؟ هر چند که من نفهمیدم این کلمه «دپسردگی «را از کجا در آورده ؟

اساسی ریخته بهم این دل وامونده ، اول صبح شاید خوندن یه خبر مرگ و یا دلتنگی یه دوست نازنین برای وطن باعث شد که همه چیز مثل یه فیلم 8 میلیمتری بیاد جلوی چشام و همون کافی شد که حتی نگاه تو نگاه موشها ندازم و تموم روز را کز کنم پشت رایانه و به آمار و ارقام مربوط به پروژه بپردازم و کلمه ای با کسی حرف نزنم تا بتونم اشکهام را از همه پنهون کنم ، شاید چون شب جمعه بود ،شاید چون آخر سال بود، شاید چون مثل همیشه وقت غروب پنجشنبه ها دلم را خوش میکنم که اگه زنده ها وقت نمی کنن یادم کنن ! بقول خدابیامرز مادر بزرگم، اموات میان جلوی در خونه وگردن کج میکنن که براشون خیرات کنم … اما گمون نکنم که جی پی اس شون خوب عمل کنه و با این همه فاصله بتونن منو پیدا کنن! پس امسال حتی اونها هم بی خیال یاسمین میشن …
بعضی ها چه بچه باشند چه جوون و یا میانسال ، یا حتی وقتی پا میذارن رو سرازیری بعد چهل سال مثل من ،سهم شون از روزگار همیشه یه بغل پر از تنهایه ! که نه میشه پنهانش کرد و نه انکار ! فقط باید باهاش کنار اومد ، اگه راه دیگه سراغ داری بگو تا ما هم بی بهره نمونیم این شب عیدیه…
پ.ن :مثل یه چشم بهم زدن گذشت ، دومین بهار دور از وطن ،دور از خونه و همه اونایی که دوست شون دارم … دلت را بذار ور دل من رفیق و ناله نکن از دست روزگار …

ماهی قرمز

دلم کله سحر یه ماهی قرمز کوچولو خواست تو یه تنگ بلور که ببرمش کنار ساحل و رهاش کنم تو دل آب قبل اینکه دلش تنگ تر از تنگ بلور بشه …
چه اشکالی داره اگه سفره هفت سین من که سین هاش هنوز هم جفت و جور نیست ماهی قرمزش را راهی دل دریا کنه؟

Baba Marta is happy

بابا مارتا که در زبان بلغاری به آنБаба Марта به معنی «Grandmother March» سمبل کسی است که با خودش پایان زمستان سرد و آغاز بهار را به همراه دارد . جشن آمدن وی در بلغارستان در اول ماه می برگزار میشود که همراه است با تبادل martenitsas و پوشیدن آنها .هوای آفتابی و گرم به معنی که بابا مارتا شاد است ! رسوم مربوط به این ایام برای شادی این پیرزن وفراخوانی هر چه سریعتر بهار است…
و اما حکایت من و بابا مارتا ؟ گفته بودم که یه دوست بلغاری دارم یادتون میاد؟ امروز که به دیدنش رفته بودم یکی از این martenitsas به دستم بست و داستانش را برام تعریف کرد که این جوریه که تو بلغارستان و مالدیو و یه کشور دیگه،مردم این martenitsas را که از کاموا به رنگهای سفید وقرمز هست و به اشکال مختلف دستبند، گردن بند و مچ بند و ..ساخته اند را روز اول مارس بهم هدیه میدهند و به همراه خودشون دارند تا اولین شکوفه روی اولین درخت ببینند و اونموقع هست که martenitsas را به شاخه اون درخت گره میزنند و آرزو میکنند و معتقدند که برآورده میشه …رنگ سفید کنایه از موی سفید و رنگ قرمز به منزله گونه های سرخ است وقتی کسی این martenitsas را هدیه میدهند آرزوی عمری طولانی و پر از سلامتی دارد برایتان …من قرار است روزی که اولین شکوفه را دیدم (به جای سبزه سیزده بدر خودمون ) martenitsas را گره بزنم به شاخه درخت و آرزو کنم که …


پ.ن : البته اگه برآورده نشده تمنای ما ،به حساب دیر رسیدن من بذارید ،بخدا بابا مارتا بی تقصیر است…

روز جهانی زن

فردا هشتم مارس روز جهانی زن در بسیاری از کشورهای جهان برگزار می‌شود.
حکایت از هشتم مارس ۱۸۵۷آغاز میشود که زنان کارگر کارگاه‌های پارچه‌بافی و لباس دوزی در نیویورک آمریکا به خیابان‌ها ریختند و خواهان افزایش دستمزد، کاهش ساعات کار و بهبود شرایط بسیار نامناسب کار شدند. این تظاهرات با حمله پلیس و کتک‌زدن زنان برهم خورد. در سال ۱۹۰۷ در دوره‌ای که مبارزات زنان برای تأمین حقوق سیاسی و اجتماعی اوج گرفته بود، بمناسبت پنجاهمین سالگشت تظاهرات نیویورک در هشتم مارس، زنان دست به تظاهرات زدند.
ایده انتخاب روزی از سال به‌عنوان «روز زن» نخستین بار در جریان مبارزه زنان نیویورک با شعار «حق رای برای زنان» مطرح شد.
در سال ۱۹۱۰، «دومین کنفرانس زنان سوسیالیست» که کلارا زتکین از رهبران آن بود، به مسئله تعیین «روز بین المللی زن» پرداخت.
سال ۱۹۱۳ «دبیرخانه بین المللی زنان» (یکی از نهادهای انترناسیونال سوسیالیستی دوم)، هشتم مارس را با خاطره مبارزه زنان کارگر در آمریکا، به‌عنوان «روز جهانی زن» انتخاب کرد. در همان سال، زنان زحمتکش و زنان روشنفکر انقلابی در روسیه تزاری و در سراسر اروپا، مراسم «۸ مارس» را بشکل تظاهرات و میتینگ برگزار کردند.
در سال ۱۹۱۴ جنگ جهانی اول درگرفت. در اروپا که مرکز جنگ بود، زنان انقلابی تلاش کردند تظاهرات ۸ مارس ۱۹۱۵ و ۱۹۱۶ را تحت شعار مرکزی «علیه جنگ امپریالیستی» برگزار کنند. در کشورهای درگیر جنگ، طبقات مختلف به موافقان و مخالفان جنگ تقسیم شده بودند و انشعاب در صفوف جنبش زنان، مانع از برگزاری سراسری و گسترده «روز جهانی زن» شد.
در سال ۱۹۱۷ تظاهرات زنان کارگر در پتروگراد علیه گرسنگی و جنگ و تزاریسم، بانگ آغازین انقلاب روسیه بود. کارگران شهر در پشتیبانی از این تظاهرات، اعلام اعتصاب عمومی کردند. ۸ مارس ۱۹۱۷ به یک روز فراموش نشدنی در تاریخ انقلاب روسیه تبدیل شد.
سال ۱۹۲۱، «کنفرانس زنان انترناسیونال سوم کمونیستی» در مسکو برگزار شد. در آن کنفرانس، روز ۸ مارس به‌عنوان «روز جهانی زن» بتصویب رسید. کنفرانس، زنان سراسر دنیا را به گسترش مبارزه علیه نظم موجود و برای تحقق خواسته هایشان فرا خواند.
از اواسط دهه ۱۹۳۰، دنیا یک بار دیگر بسوی جنگ جهانی جدید روان شد. برگزاری تظاهرات «روز جهانی زن» در کشورهایی که تحت سلطه فاشیسم بودند، غیر قانونی اعلام شد. علیرغم این ممنوعیت، در هشتم مارس ۱۹۳۶، زنان در برلین تظاهرات کردند. در همان روز، اسپانیای فاشیست شاهد تظاهرات هشتم مارس در مادرید بود. ۳۰ هزار زن کمونیست و جمهوریخواه، شعار «آزادی و صلح» سر دادند.
در پی جنگ جهانی دوم، انقلابات و جنبشهای رهایی‌بخش در کشورهای چندی درگرفت. چین با شمار عظیم زنان و مردانش در زمانی کوتاه گامهای بزرگی در جهت رهایی زنان به پیش برداشت. در آن سال‌ها، عمدتاً دولت‌ها و تشکیلات مترقی و انقلابی در بر پایی «روز جهانی زن» می‌کوشیدند.
در دهه ۱۹۶۰، در کشورهای آسیا و افریقا و آمریکای لاتین جنبشهای رهایی‌بخش بپا خاسته بود. در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته نیز جنبشها و مبارزات انقلابی و ترقیخواهانه بالا گرفته بود و جنبش رهایی زن نیز اوج و گسترشی چشمگیر یافت.
در آمریکا و اروپا، زنان علیه سنن و قیود و قوانین مردسالارانه و احکام اسارت بار کلیسایی بپا خواستند. در جنبش زنان موضوعاتی نظیر حق طلاق، حق سقط جنین، تامین شغلی، منع آزار جنسی، ضدیت با هرزه‌نگاری، کاهش ساعات کار روزانه و غیره مطرح شد. این جنبش موفق شد در برخی از این زمینه‌ها پیشروی کند. در تظاهرات هشتم مارس ۱۹۶۹ زنان در دانشگاه برکلی در آمریکا گرد آمدند و علیه جنگ در ویتنام تظاهرات کردند.
در سال ۱۹۷۵ سازمان ملل هشتم مارس را به‌عنوان «روز جهانی زن» برسمیت شناخت.
بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم و بالاخص از اواخر دهه ۱۹۷۰، با توسعه سرمایه‌داری به کشورهای عقب مانده، بخش‌های بزرگ‌تری از زنان درگیر کار و تحصیل گشتند. در عین حال، زنان همچنان در جامعه موقعیتی درجه دوم داشته و اسیر نظام مردسالار بودند. این تناقض، مسئله زن را حادتر و انفجاری تر کرد.

پ.ن1 :مطالب برگرفته از ویکی پدیا.
پ.ن 2 : واکنون بعد ازاین همه تلاش ، خزنده و بی سر و صدا چیزهایی تغییر میکند و روز زن خلاصه میشود در هدایای که … من یکی که زن بودنم را از یاد برده ام دیگران را نمی دانم !

عروس داوطلب

یادش بخیر اولین بار که زری خانوم را دیدم ، داشت تو کوچه رقص پا بازی میکرد یه شلوار دمپا گشاد ،که اون روزها مد بود ،پوشیده بود گوشه های روسری شو زیر موهای بلندش گره زده بود و هر بار که میپرید بالا روسری اش یه کم دیگه می رفت عقب … آقا جون داشت با بابای زری سر صحبت را باز میکرد تا قرار خواستگاری را بذاره،  دستم را محکم گرفته بود که ازش دور نشم، نه گذاشتمو نه برداشتم پابرهنه دویدم تو وسط حرفشون و جلوی باباش گفتم : من خوشم اومد از زن عموی تازه … بابام و خدا بیامرز باباش دوستای خوبی بودن، خندیدن و گفتند مبارکه ایشاله… و این جوری شد که نه چک زدیم و نه چونه زری شد عروس خونه  .
زری خانم هنوز پانزده سالش نشده بود ، لاغر و ریزه میزه ، روزخرید عروسی هر چی گشتن لباس اندازه تنش پیدا نشد که نشد، خانم سادات که بهش میگفتیم زن دایی با این که اصلاً نسبتی نه سببی نه نسبی با ما نداشت اما بزرگ تر همه بود و هیچ کس رو حرفش حرف نمیزد  گفت نگران نباشید براش قشنگترین لباسو می دوزم ،یه پارچه زری بافت براش خریدن و خانوم سادات که همیشه دست بخیر بود لباس عروس را دوخت. زری خانوم طفلکی خیلی خوشحال بود فکر میکرد اینم یه بازیه بازی که سختر از رقص پا نیست !
دوره نامزدیشون خیلی طول نکشید آخه باباش آدم خاکی بود که خاکهاشو نتکونده بود و به رگ غیرتش بر میخورد دخترش نامزد بمونه!!! .
مهریه زری خانم هزارتومن بود اونم بابابزرگم گفت: با این مهریه زری مستطیع حج میشه و از سر و ته اش زد تا مهریه زری شد 990 تومان…
همه چی خیلی زود سر و سامان گرفت و دو هفته آخر را یادم اهل خونه با زری بازیگوش تمرین میکردند که وقتی عاقد ازش میپرسه: عروس خانم، بنده وکیل ام شما را به عقد … در بیاورم ، اون باید بگه بله …
روز عقد و عروسی یکی بود، یه روز از روزهای اسفند ماه ، زری شاد بود که نو نوار شده، از چادرش، از زری های لباس عروسی اش که برق میزد کلی حال میکرد . تو اتاق عقد که نشست پای سفره ،مادرش یه نیشگون از بازوش گرفت که چادرش را بکشه روی صورتش و شیطونی نکنه و یادش نره که چی باید جواب بده . عمو مجید مرد میانسالی بود که از زنش جدا شده بود قد بلند و با ابهت ، کنار زری که نشست عاقد وارد اتاق شد و تا دهنش را وا کرد که بگه عروس خانم … یه دفعه زری چادرش را از صورتش کنار زد و با صدای بلند گفت : بعله!
آخوند که هنوز کلام تو دهنش مونده بود حیرت زده لبخندی زد و به مزاح گفت : خوش بحالت آقا داماد ،مثل اینکه عروس خانم دواطلب تشریف دارند!
زری خانم الان که مادر بزرگ شده وقتی از اون روز یاد میکنه میخنده و میگه : منه خاک بر سر فکرمیکردم اون مراسم یه بازی که هر زودتر بگه بعله برنده میشه !

پ.ن: شاید یه نگاه ساده و یه جواب ساده برای زندگی کفایت میکنه …

رفتی از یاد

حاضر بودم خیلی چیزها نبود ولی الان تو جاده عباس آباد – کلاردشت به یکی از آهنگهایی که دوست دارم گوش میکردم و احساس می کردم که خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم ، مثل یکی از همون روزها…

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایانم
تنم فرسود و دلم رفت و عشق همچنان باقی است …

پ.ن : نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را

یک عاشقانه کهنه

وقتی آدمی باشی که به همه چی دیر رسیده باشی ،مثل گربه میشی که از هر جایی پرتت کنند چهار چنگولی میای رو زمین خدا ! و زمین خدا برای من خاطراتمه تلخ و شیرین ، دور و نزدیک …
چهارده ساله ای بودم ظریف و نازک، یکی از همون روزهایی بود که باور داشتم که مرد نباید گریه کنه ، مرد اگه عاشق شد باید تو دلش بریزه و اگه دلش رفت پی یه کمان ابرو ، غصه اش از تو چشمهاش بشه خوند اما کلامی ازش نشنید … اولین بار بود که زادگاهم رفته بودم یه روستا که اون موقع متروک نبود . عروسی حیدر ،یکی از آشنایان دور، بود به رسم و رسوم آذری با تموم جزئیاتش …هر شب مجلسی بر پا و عاشق ها با سازشون و حکایتها شادی و شور را به همه هدیه میکردند. جمع نسوان هم در تاریکی شب از پشت بام خانه ها به تماشای مجلس مردانه می نشستند . دخترکان نوجوان محو دیدار دلداده های خویش و در اندیشه اینکه کی و کجا روسری رنگ و وارنگشون را سر راه یار بندازند و عیان کنند که میلی به یار هست در دلشون ! و این نشانه ای بود که جوان بداند وقت آن رسیده که یار خویش را برباید !مخصوصاً اگر خانواده دختر کمی ناز میکردند در جواب دادن …
من مهمان و امانت بودم در خانه میزبانانی که واقف بودند به عشقی که در قلب جوانی مهمان که همسفر ما شده بود و نگران که نکند …
فصل قیزل گل بود (گل سرخ محمدی) بود و من مست غرور … وسوسه سوارکاری در دل دشت و رها شدن در دست باد را داشتم .به دشت مغان میماند زادگاه من … مش سکنیه ،خاله پدرم بود، مسن تر از همه ، مهربون و دوست داشتنی و خوش صحبت ، بقچه اش را که باز کرد مثل این بود که از در یه باغ رفته باشی تو ، بوی عطر و گلهای رنگ وارنگ شال و لباسها …
یه روسری سرم انداخت ، سفید بود با گلهای به رنگ قیزل گل ( صورتی پر رنگ ) پیشونی م را بوسید و گفت :
قیزل گل کیمی اولما ، اوریم ده بیر گونده سولما ،بیر عمرو بویی وفان سورسین*…
روسری که هرگز گره نخورد و دست کوچکم بر روی آن نشست که ناغافل در سر راهه عاشقی جا نماند…

* : مثل گل سرخ نباش ، در قلبم به روزی پژمرده نشو ، یک عمر وفای تو جاری باشه…
پ.ن : برای رضا میلانی که یک عاشقانه کهنه را برایم تازه کرد…

جاری می شوم در رود

من میمانم که بیایی و
تو میایی که من بمانم
چرا هیچ یک به رفتن من فکر نمی کنیم؟ و یا به آمدنم ؟
پ.ن : میخواهم جاری شوم در مسیر رود …